سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کل بازدیدها:----106369---
بازدید امروز: ----57-----
بازدید دیروز: ----6-----
کانون شعر و ادب دانشگاه علوم پزشکی فسا

 

نویسنده:
پنج شنبه 86/10/13 ساعت 10:31 صبح

روزی که قلب ِ آدمی از سنگ می شد 

 دل ها  برای  آرزوها  تنگ  می شد !

پیوند ِ ما  با  دوستی  چون  آرزوها  ؛

تا آخرین روز ِ جهان کمرنگ می شد!

با  بمب های نفرت  و   رگبار ِ کینه ؛

در سرزمین های خدایی جنگ می شد

دائم  به صف می کرد سربازان ِ کینه

دنیا ! و دل، ظالمترین پافنگ می شد

آنجا که نا مردی به دلها شعله می زد

مرد ِ شجاعت؛ تیر باران لنگ می شد

لحن ِ صدای کودکان در کوچه هاشان ؛

آغاز ِ بازی ؛ کیش و بوف و بنگ می شد

باید ز تن خون می چکید آن روز تا خاک ؛

با انفجار ی  تازه ،  از  یک رنگ می شد

غلتیدن ِ  تن های خونین  بر تن ِ خاک ؛

با جیغِ زن ها رقص ِ هم آهنگ می شد

روزی که بازی های کودکها تفنگ است ؛   

باید  کنارش خاله بازی ،  ننگ می شد!

  

                             

                   


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: عاطفه معافیان
چهارشنبه 86/10/12 ساعت 11:46 عصر

زندگی مثل یک پیانوی قشنگه که هم دکمه های سیاه داره و هم دکمه های سفید

بعضی وقتها یک آهنگی باید بزنیم که دکمه های سیاهش خیلی بیشتره بعضی وقتها هم بر عکس ولی همیشه نوبت اون یکی دکمه ها می رسه

بعضیا وقتی به دکمه های سیاه می رسند بدون احساس و فقط برای زدن انگشتاشونو فشار می دن

ولی بعضیا از همون دکمه های سیاه استفاده می کنن و سعی می کنند بهترین آهنگ رو بزنن

بعضیا اگه یک دکمه رو اشتباهی فشار دادن ازش تجربه می کنن و دیگه سعی می کنن ازش استفاده نکنن تا اون آهنگ رو بهم بریزه ولی بعضیا تا یه دکمه رو اشتباهی فشار می دن آهنگ رو قطع می کنن و خرابش می کنن

 بعضیا از تجربه دیگران استفاده می کنن و بعضیا حتما خودشون باید تجربه کنن

بعضیا از تجربه دیگران استفاده می کنن و بعضیا از سلیقه دیگران.

سلیقه همه تو آهنگ زدن مثل هم نیست.ولی یه آهنگ قشنگ رو همه دوست دارن

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: عاطفه معافیان
چهارشنبه 86/10/12 ساعت 11:39 عصر

هنوز چشمامو باز نکرده بودم که شق محکم زد به پشتم، چشمامو که باز کردم نزدیک بود از تعجب همین دو تار موی سرم هم بریزه. دختره پررو، یک لباس سفید پوشیده بود و به چشم برادری چشمهای قشنگی هم داشت ولی محرم و نامحرم سرش نمی شد، نه تنها جفت پاهای منو گرفته بود و منو سرو ته آویزون کرده بود بلکه نمی دونم چرا لباس تن من نبود. بی حیا همچین منو نگاه می کرد انگار عجیب ترین موجود زندگیشو دیده. بهش گفتم الاغ، البته تو دلم گفتم. (شما بودین نمی گفتین؟) بعد مثل اینکه از افتادگی من سوء استفاده کرده باشه دوباره زد، این بار محکم تر.آخ،دردم گرفت،اول زرد شدم، بعد قرمز شدم، بعد کبود شدم.آخه تو دنیای جانوری که هنوز نمی دونستم پستاندارم یا دوزیست کدوم حیوونی وقتی به دنیا میآد کتکش می زنن؟

 

شق ، دفعه سوم که زد با خودم گفتنم نکنه بچه گنجشکم؟ برای همین دهنمو باز کردم ببینم چی می شه ولی اتفاقی نیافتاد. دلم می خواست دستمو بکنم تو دماغم ولی نمی شد. یعنی نمی رسید. از بس هیکل بودم این عظله ها نمی ذاشت دستمو جمع کنم. با خودم فکر کردم نکنه کار بدی کردم به دنیا اومدم> همون دختر که همش منو می زد صدا کرد آقای دکتر ! اول فکر کردم با منه . با خودم گفتم ما هنوز کنکور سراسری نداده دکتر شدیم( اون موقع مسئولین دانشگاه آزاد را اختراع نکرده بودند) بعد دیدم یک پیرمرد اومد کنارش فهمیدم با اون بوده. دختره دوباره منو زد. می خواستم سرش داد بزنم بگم هوووووو مگه خودت پدر و برادر نداری؟ ولی هیچ چی نگفتم آخه تو مرام ما نیست با یک خانم دهن به دهن بشیم. دختره سرشو برد طرف دکتر بهش گفت: گریه نمی کنه ... منگله


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: عاطفه معافیان
دوشنبه 86/10/10 ساعت 10:59 عصر

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتیم ولی حالا که به آن دعوت شده ای تا میتوانی زیبا برقص!!!

 

سلام . .......

من خودم تعریفم رو از زندگی توی نظرات دادم . حالا گفتم چند سخن از بزرگانم بنویسم بد نیست :

 

جان کانفیلد : زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک کن خبری نیست.

اوشو :زندگی سخت ساده است!

خطر کن، وارد بازی شو

چه چیزی از دست می دهی ؟

با دستهای خالی آمده ایم

و با دستان تهی خواهیم رفت

نه،چیزی نیست که از دست بدهیم

فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند

تا سرزنده باشیم ، تا ترانه ای زیبا بخوانیم

و فرصت به پایان خواهد رسید

آری،این است که هر لحظه غنیمتی است

هر لحظه را به گونه ای زندگی کن که گویی آخرین لحظه است!

و کسی چه می داند ؟

شاید آخرین لحظه باشد!

دام راس : به یاد داشته باشیم زندگی یک مکتب است

برخی از درس ها را باید بر آسمان نوشت

تا همه آن را بشنوند و بفهمند

سهراب سپهری : زندگی آب تنی در حوضچه اکنون است

و آدمی چه دیر می فهمد، انشان یعنی عجالتا !!


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: عاطفه معافیان
یکشنبه 86/10/9 ساعت 10:22 عصر

شناختنت بی گناهترین گناهم بود

 یافتنت بهانه دلم

 و خواستنت نیازم

 و با تو بودن آرزویم

 و تو را گم کردن ، پیدایش سراب بود

 تو مانند پرستو آمدی و به دورترین دیار غربت رفتی .

 بی تو ثانیه ها تکراری شده اند و آیینه چیزی جز سراب را نشان نمی دهد و شقایق غریبی می کند و جاده در انتظار مسافر است و هنوز دلم بدون تو بهانه می گیرد و من آرزوهایم را عاشقانه زمزمه می کنم و منتظرت هستم

    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
شنبه 86/10/8 ساعت 10:50 عصر

سلام

 

عید غدیر خم را به تمام مسلمین جهان تبریک می گویم

 

قابل توجه نویسندگان محترم وبلاگ:

 نفری یه متن در مورد زندگی  بنویسید منظورم اینه که زندگیو از نظر خودتون توصیف کنید

اول خودم

از نظر من زندگی پر از نشانه است که می تونه هر کسی و به رویا هاش بر سونه که وقتی رسیدن دیگه رویا نیست وهدفه.

ولی مشکل اینجاست که هر کس نمی تونه رویاهاشو به هدف تبدیل کنه.شاید واسه اینه که زندگیو خیلی پیچیده ودشوار می انگاریم شایدم آنقدر خودمونو سرگرم هیچ و پوچ کردیم که نشا نه هارو نمی بینیم و روز به روز از رویا ها مون دورتر می شیم.

از نظر من زندگی روح دارد و ما جزیی از این روحیم و برای اینکه بتو نیم  به یک زندگی مطلوب  برسیم باید به زبان واحد جهان هستی پی ببریم،زبانی که چوپان با گوسفندانش حرف می زنه یا زبانی که نا خدا می داند و با دریا درددل می کنه،نمی دونم شاید اگه بتونیم پی به ماهییت این زبان ببریم بتونیم نشا نه هارو درک کنیم ،رویاهامونو به هدف تبدیل کنیم و به اونا دست یابیم

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
جمعه 86/10/7 ساعت 11:15 عصر

یادمان باشد، فردا ،حتما، ناز گل را بکشیم...
حق به شب بو بدهیم...
و نخندیم دیگر، به ترکهای دل هر گلدان...!!
و به انگشت، نخی خواهیم بست تا فراموش نگردد فردا...! زندگی شیرین است!
زندگی باید کرد...
و بدانم که شبی خواهم رفت .... !!!
و شبی هست که نباشد، پس از آن فردایی

    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
جمعه 86/10/7 ساعت 11:13 عصر

می خواستم برایت هدیه ای بفرستم نیسم گفت مرا بفرست تا موهایش را نوازش کنم باران گفت مرا بفرست تا صورتش را بشویم و اشکهایش را پاک کنم ناگهان قلبم گفت مرا بفرست نا دوستش داشته باشم و تو همه وجودم شدی

    نظرات دیگران ( )
نویسنده:
جمعه 86/10/7 ساعت 11:11 عصر

چرا آخرین برگ به هنگام افتادن از شاخه ی درخت آرزوها خندید؟!
مگر نمی دانست که تنهاترین لحظه های عمر شاپرکها در خلوت رویای او رقم می خورد؟! ولی باز خندید و رفت... رفتن از بیداری به خوابی ابدی. اما باز خندید!
زمین او را در آغوش گرفت، باد وحشی با آن همه فریب نیرنگ خود با نیشخند مرگبارش بر سر برگ خسته ایستاد، باز برگ خندید! باد با فریادی پر از کینه پرسید: به چه چیز می خندی؟
برگ زرد و خسته در حالی که برق امید در چشمهایش می درخشید به صورت باد نگاهی انداخت. سکوتش سرشار از نا گفتنی ها بود. باز خندید و برای همیشه خوابید!!!
این بار، باد بود که می لرزید و وحشت در وجودش موج می زد. باد چه در چشمهای برگ دید که این گونه پریشان شده بود؟؟! زمین لب به سخن آورد و گفت:
بهار در راه است...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: عاطفه معافیان
جمعه 86/10/7 ساعت 11:0 عصر

برای خریدن عشق هر کس هرچه داشت آورد،‌ دیوانه هیچ نداشت و گریست،‌ گمان کردند چون هیچ ندارد می گرید،‌ اما هیچکس ندانست که قیمت عشق اشک است


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • ...
    من یا تو؟
    سکه دوستی!
    بیهوده!
    یاد
    بهار!
    ذهن پنجره!
    !
    تیغ زمانه!
    !!!
    !
    بی صدا
    سر در گریبان!
    از جنس خودم!
    فصل کشتار!
    [همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •