سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کل بازدیدها:----106317---
بازدید امروز: ----5-----
بازدید دیروز: ----6-----
کانون شعر و ادب دانشگاه علوم پزشکی فسا

 

  • !
  • نویسنده: صغری رحیمی
    پنج شنبه 87/10/26 ساعت 11:4 صبح

    من همان پیکر عریان شبم

     که نگاهم مخفیست،

    می فریبم همه را !

    من همان چشم سیاهم پر خواب !

    خواب فردای پر از مکر و فریب ،

     ترس افشای تن عریانم !

    صد به چشمان سیاهم لعنت!

     قلب من چشم من است

    صد به احساس سیاهم لعنت!

    هر کسی در تن من خفته و بیدار شدست

    به گمانی که وفاداری من بسیار است ؛

    عاشق لحظه ی دیدار شدست!

    غافل از گوشه ی دنج دگری

    که تنی دیگر هم

    به تنم گرم شدست!

    من همان پیکر عریان شبم ...

    صد به این پیکر عریان لعنت!

    ستاره سروده شده در 21 دی ماه 87


        نظرات دیگران ( )
    نویسنده: صغری رحیمی
    شنبه 87/10/14 ساعت 12:31 عصر

    به نام خداوند خون حسین ،

     خدای نجف، کربلا، کاظمین!

    خداوند چشمان گرد قنات،

    به نام خداوند شط فرات!

    فرا رسیدن ایام سوگواری شاه شهیدان را به تمامی شما  تسلیت عرض می نمایم  به امید آنکه بتوانیم بهره ی شایسته ای از این ایام ببریم دست های نیاز اشک هایمان را ملتمسانه به سوی خدای غریبانه ها دراز می کنیم باشد که با توسل به  امام حسین(ع) مورد لطف و رحمتش قرار گیریم!


        نظرات دیگران ( )
    نویسنده: صغری رحیمی
    شنبه 87/10/14 ساعت 12:19 عصر

    سقف ویران شده ام بر تن این خانه ی درد 

    که به لبخند ملیح و تلخم

    کمرش خم شده است !

     نگرانی تا کی ؟!

     غم به فریاد من و تو نرسیده است

    ببین !

     آنچه کم دارد از این نافرجام دلما

     دست غمی بود که دایم خوردیم ی

    کدمی نیز به دردم تو بخند

     تا به خندیدن تو شاد شوم

    آسمان! با من اگر همراهی ؛

    بر سر خانه ی غم ویران شو

     تا همه شاد شوند

     و لبلن من و دنیای غمین

     پر لبخند شکر گونه شود !

     من و تو

    سقف خرابیم

    بخند!

    ستاره سروده شده در آبان 87


        نظرات دیگران ( )
    نویسنده: صغری رحیمی
    سه شنبه 87/9/26 ساعت 10:21 صبح

    اگر احساس من بودی؛

     نمی ماندی درون سینه ام اینگونه

    حتی لحظه ای آرام!

    ببین! دیوانه وار احساس من را

    میزند فریاد از دستت!

    چرا بازی؟!

    مگر این زندگی ما را

     کنون کم می دهد بازی

     که ما هم با مسافر های درگیرش

    کنیم بازی؟

    دلت از جنس سنگ اسیاب ماست

     که می چرخد درونش

    دانه ی قلبم،

     زمانی می شوم آگه

     که با آن پخته نان این روزگار پیرزن رخسار!

     دلت از جنس سنگ آسیاب ماست

     ولی یک آسیابان دارد این دنیا

     که می چرخاندت آن لحظه که

    له می شوم در تو!

    ببین! این روزگار چرخ با چرخ است

     مرا هم

     آسیابان می کند راضی

     که چرخم می کند در تو

     ولی

     عمر تو می چرخد!

    اگر من نان شوم گنجشک ها سیرند

     و من خون درون بالهای نازک آنها

    ببین!

     پر می کشم آسوده خاطر

     می روم بی تو

    و تو

    باید بچرخی تا ابد تنها!

    ستاره سروده شده در مهر ماه 87


        نظرات دیگران ( )
    نویسنده: صغری رحیمی
    شنبه 87/9/16 ساعت 5:22 عصر

    بی بادبان

    کجا می کشاندم این امواج مهیب؟!

     با اینکه بارها در خود خروشیده ام،

    آه! براستی

    منم بر سطح آبی دریا بی تاب می چرخم!

     بی آنکه ؛ ذره ای با خود باشم!

    گم گشته ام دریا!

    کجا می کشاند مرا امواجت؟!

    ترس گم شدن دارم

    پیش از این می پنداشتند تخته کهنه هایم

    که در تو آرام خواهم مرد

    چونان روزگاری کهنه که مرده باشد

     لا به لای دفترچه ی خاطراتش!

     افسوس! افسوس!

    من در تو بی تاب تر از پیشم

     و میمیرم هزار بار در تو

     بی آنکه خود مرده باشم!

    بی بادبان

    کجا می کشاندم این امواج مهیب؟!

    پناه من تویی که گمراهم می کنی

     بادبانم کجاست؟!

    نیمه ی گم کرده ام را باز گردان

     من در تو در پی نیمه ی گم کرده ی خویشم

     و عمق تو با من کامل می شود

     ببلعان مرا پیش از آنکه شکسته باشم!

     من نیمه ی گم گشته ی سالها پیشم

     بی بادبان

    به سمت کدام جزیره ام؟!

    ستاره سروده شده در 6 مهرماه 1387


        نظرات دیگران ( )
    نویسنده: صغری رحیمی
    چهارشنبه 87/9/13 ساعت 10:10 صبح

    به جرم مشق بی کلک ردم نکن ای روزگار

    دوباره امتحان بگیر اگه که رد شدم یه بار

     هر کسی رو به جرمی که کرده خودش بازی بده

     اگه کسی خطایی کرد؛ گردن قلب من نذار!

    ستاره سروده شده در آبان 87


        نظرات دیگران ( )
    نویسنده: صغری رحیمی
    چهارشنبه 87/9/13 ساعت 9:37 صبح

    شعرم نمی آید!

     می خواهم ترسیمت کنم

     مانند هزار نقاشی که کشیده ام

    بارها

    و بعد؛

    پاره ات کنم

    مثل گذشته ها میان کاغذ پاره های

    دفترچه ی نقاشی ام!

    شاید اینگونه فراموشت کنم

     مانند صورت هایی که

    می کشم و پاره می کنم!

    شعرم نمی اید!

     خیال کشیدن هست ،

    فرصت پاره کردن نیست!..

    .می ترسم!

    می ترسم بر دیوار قلبم جا بمانی

     و سالها حسرت پاره کردن؛

    مداد طراحی ام شود

     بی آنکه

     فراموش شده باشی!

    ستاره سروده شده در مهر 87


        نظرات دیگران ( )
    نویسنده: صغری رحیمی
    سه شنبه 87/9/5 ساعت 10:11 صبح

    سلام  به تمام بر و بچه های غریبانه چه قدیم چه جدید! ببخشید غیبتم طولانی شد اما دوباره برگشتم و این بار اگه خدا بخواد اومدم کا بمونم البته زیاد هم مقصر نبودم چون رمز ورودم مشکل پیدا کرده بود!به هر حال خوشحالم که دوباره به جمع بچه های غریبانه ملحق شدم کاش بقیه بچه ها هم برگردن و جمع صمیمانمون دوباره رونق بگیره!

        نظرات دیگران ( )
    نویسنده: صغری رحیمی
    جمعه 87/5/4 ساعت 4:55 عصر

    آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا 

     بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟!

    نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

     سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟! 

     عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

    من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟! 

     نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

    دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟!

    وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار 

     این همه غافل شدی از چون منی شیدا چرا ؟! 

      شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود

     ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا ؟!

      ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

     اینقدر با بخت خواب آلود من لا لا چرا ؟! 

     آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

      در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟!

    محمد بهجت تبریزی


        نظرات دیگران ( )
    نویسنده: صغری رحیمی
    سه شنبه 87/4/18 ساعت 11:31 صبح

    در دلم احساسیست

     که مرا تا ابدیّت برده است

     شانه هایم گرم است

    به توکل و امید !

    و سرم ،

    گرم به کار خودم است

     آسمان؛

     سقف نگاهم شده است

    دستی از آنطرف ابر سفیدی پیداست

    که مرا می طلبد

    ... لحظه ای چند گذشت ،

     دستی از یک هیجان با تن ِ خاکی

    پیوست

    آسمان ؛ 

     سقف نگاهم شده است

     چشم ِ من می طلبد باران را ،

     و دلم ...

     حس ِ عجیبی دارد !

    باد ؟! ... نه !

    باران ؟! ... نه !

     من خودم هستم و حرفی

     که گلویم دارد

     و خدایی که مرا می خواند

    باز هم شوق ِ عجیبی دارم ،

     دلِ من

    بسته ی افکارِ عجیبی شده است

     اینک آن باران را

     در خودم می بینم ! 

     ... به کجا می نگرم من

    و چرا ؟!

    ... دستهایم لرزان ،

    نبض من پر ضربان

     آری ، انگار در این دغدغه سان

    چشمی از دور مرا می پاید

     و کسی هست که او می دهد از آن بالا

     به دلم ،

     حسِّ امید !

    لحظه ای چند تامل کردم ،

     شعرکی خفته به دنیا آمد

     شعرک خفته خدایم شده است

     آری ، انگار خدایم متولد شده است

     به همین لحظه که در آن هستم !

    پر ِ شورم اینک

     نفسم را نفسی در پی دیگر

     به شمارش شده است

    باز هم در دل من شور ِ عجیبی

     پیداست

     شاید آن شور عجیب ......؟!

    بی شک امروز

    خدایم متولد شده است !

    ستاره سروده شده در

    11 تیر ماه 87


        نظرات دیگران ( )
    <      1   2   3   4      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • ...
    من یا تو؟
    سکه دوستی!
    بیهوده!
    یاد
    بهار!
    ذهن پنجره!
    !
    تیغ زمانه!
    !!!
    !
    بی صدا
    سر در گریبان!
    از جنس خودم!
    فصل کشتار!
    [همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •